معنی ریزه های طلا، خراج

حل جدول

لغت نامه دهخدا

ریزه ریزه

ریزه ریزه. [زَ / زِ زَ / زِ] (ص مرکب، ق مرکب) پاره پاره. ذره ذره. پارچه پارچه. (ناظم الاطباء). هسیس. (منتهی الارب):
ریزه ریزه صدق هرروزه چرا
جمع می ناید در این انبار ما.
مولوی.
چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز
ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم.
سعدی.
- ریزه ریزه باران، قسمی گل دوزی با ابریشم بر عرقچین و غیره. (یادداشت مؤلف).
- ریزه ریزه کردن، پاره پاره کردن. به قطعات کوچک بریدن یا شکستن: پاره پاره و ریزه ریزه اش می کردم چنانکه هیچ نماند. (کتاب المعارف).
- ریزه ریزه کرده، پاره کرده شده. شکسته شده به پارچه های کوچک. (از ناظم الاطباء).


خراج

خراج. [خ َ] (اِخ) نام اسب جریبهبن اشیم است. (منتهی الارب).

خراج. [خ َ] (ع اِ) باج. جبا. چنذا. هز. آنچه را که پادشاه و حاکم از رعایا گیرند. گفته اند که خراج آن چیزی است که در حاصل مزروعات گیرند و باج آن چیزی است که جهت حق صیانت و حفاظت از سوداگران گیرند. (از ناظم الاطباء). صاحب غیاث اللغات آرد: بفتح اول محصول زمین و باج و آنچه که پادشاهان و حاکم از رعایا بگیرد و به این معنی بکسر خطاست و در بهار عجم نوشته که خراج بفتح آنچه از تحصیل مزروعات ملک از پادشاهان زیردست بدست آید و آنچه حق صیانت و حفاظت از سوداگران گرفته شود باج است تم کلامه... خان آرزو در خیابان نوشته که خراج بفتح باج است و در فارسی بکسر شهرت دارد بدانکه طور فارسیان است که مصدر باب مفاعله که بر وزن فعال بود، بفتح اول آنرا بکسر اول خوانند. در بعضی مواقع، چنانکه وقار و دمار و وداع و خراج و رواج که در اصل همه مفتوح الاول هستند، فارسیان همه را بکسر اول خوانند. همچنین حذف تاء مفاعله از اواخر ناقص کنند چنانکه «مدارا» و «مواسا» و «محاکا» و «محابا» که در اصل مداراه و مواساه و محاکاه و محاباه است و همچنین بعضی الفاظ مضموم الفاء را مفتوح خوانند، چون: صندوق و زنبورکه بضم است و بفتح شهرت دارد و این نوعی از تفریس است، چنانکه عرب در تعریب تصرفات نمایند. همچنین فارسیان نیز تصرفات دارند در زبانهای دیگر. پس این قسم الفاظ را در فارسی غلط نمی توان گفت اگرچه این قاعده در ظاهر مخالف قول اکثری از علماست، بلکه مخالف بعضی اقوال خودم نیز هست، اما آنچه بعد تحقیق و تنقیح به ثبوت پیوست نوشته آمد. صاحب آنندراج می گوید: جناب خیرالمدققین در شرح فرمان معانی باج و خراج که در مکاتبات علامی مذکور است نوشته: خراج چیزی را گویند که ازجای حاصل شود و از آنجا برآید اعم از آنکه این تحصیل یا بسبب ملکیت در آن چیز باشد یا بجهت صیانت و محافظت و اعانت آن چیز، پس آنچه پادشاه را از بابت زمین بملکیت پیدا شود، خراج باشد. همچنین آنچه از پادشاهان زیردست بدست آید، نیز خراج بود و آنچه از سوداگران گرفته شود، آنهم خراج است. اما باج پس مخصوص است با آنکه آن حاصل از چیز مملوکه نباشد، بلکه حق صیانت و اعانت است یا چنانکه از سوداگران گیرند و آن حق صیانت بود و بهر حال در خراج این لازم است که حق بشخص غازی رسد، اما زکوه پس آن معروف است و در آن از بالادست به زیردست می رسد. بهر تقدیر خراج با لفظ دادن و ستدن و فرستادن حقیقت است و با لفظ خوردن بمعنی گرفتن و همچنین با لفظ نهادن و کردن. (آنندراج). باج. (از منتهی الارب). سا. (از فرهنگ اسدی). سلقه. (دهار). باژ. ساو. اِتاوَه. گزیت. جبابه. ارتفاع. (یادداشت بخطمؤلف). مالی که از اراضی غیر عنوه، یعنی اراضی صلح گرفتندی. اصل آن خراگ است (از پهلوی) و در تلمود یهود خرگا آمده است. (یادداشت بخط مؤلف):
نخواهم ازو تا بود ساو و باج
نه بستانم از ملک او من خراج
فردوسی.
خراج او از آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی.
فردوسی.
نجست از کسی باژ و ساو و خراج
همی رایگان داشت آن گاه و تاج.
فردوسی.
پس امیر مسعود روی بعامل و رئیسه ٔ ترمذ کرد و گفت: صدهزار درم از خراج امسال برعیت بخشیدم، ایشان را حساب باید کرد. (تاریخ بیهقی). سالار باید با نام وحشت که آنجا رود و غزو کند و خراجها بستاند. (تاریخ بیهقی). و آن سالار بوقت خود بغزو می رود و خراج پیل می ستاند و بر تارک هندوان عاصی می زند. (تاریخ بیهقی). و خراج از همه ٔ جهان بفرس آوردندی و هرگز از فرس خراج بهیچ جای نبرده اند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98). در کتاب خراج کی جعفربن خدامه کرده است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 170). و سیم کافی ناصح که خراج و جزیت... بر وجه استقصاء بستاند. (کلیله و دمنه).
خسرو صاحب خراج بر سر عالم تویی
بنده بدور تو هست شاعر صاحبقران.
خاقانی.
زین پس خراج عیدی نوروزی آورند
از بیضه ٔ عراق و ز بیضای عسکرش.
خاقانی.
پیشکارانش خراج از هند و چین آورده اند
چاوشانش دست بر چیپال و خان افشانده اند.
خاقانی.
خراج و معاملاتی که تحصیل کرد و از برای خزان تو کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 196).
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج.
نظامی.
شاهی خوبرویان ختمست بر تو اکنون
بستان خراج خوبی در ملک کامرانی.
عطار.
عاشقان را هر نفس سوزیدنی است
برده ویران خراج و عشر نیست.
مولوی.
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه دولت بماند در آن تخت و تاج.
سعدی.
کس نیاید بخانه ٔ درویش
که خراج زمین و باغ بده.
سعدی.
شناسنده باید خداوند تاج
که تاراج را نام ننهد خراج.
امیرخسرو.
صبر طلب می کنند از دل عاشق
همچو خراجی که بر خراب نویسند.
امیرخسرو.
سخنم را در او رواج نبود
وز خرابی بر او خراج نبود.
اوحدی.
دشمنش چون دید بر دل بار غم نالید و گفت.
وای من با این چنین مشکل خراجی بر خراب.
ابن یمین.
خراج صبر مجو از دلم که در عالم
کسی خراج ندیدم که از خراب دهد.
ابن یمین.
دل آن تست ولیکن خراب شد پس از این
خراج غم مطلب گر خدای را دانی.
ابن یمین.
تو خود حافظا سر ز مستی متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب.
حافظ.
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز از ده ویران خراج می طلبند.
بابافغانی.
خراج مالی بود که رعایا بحکام میدادند بدین معنی که مطیع و منقاد ایشان می باشند. (قاموس کتاب مقدس).
- امثال:
خراج از خراب نخواهند، یا خراج بر خراب نیست:
بر درونم درد عشق و بر دلم بار فراق
هر یکی زینها خراجی بر خرابی دیگر است.
ابن یمین.
خراج غم معین کرد سهمت بر دل خصمت
فغان برداشت کای خسرو روا نبود خرابست این.
ابن یمین (امثال و حکم دهخدا).
- خراج اراضی، خراج که بر زمین بندند در کتاب کشاف اصطلاحات فنون در ذیل خِراج آمده: آن از اجرت بنده ای و امثال آن حاصل میشود، ولی بعدها این کلمه بر مالی که سلطان میستاند، اطلاق شد و بدین ترتیب خراج شامل ضریبه وجزیه و مال الفی ٔ گردید. (چنانکه در ازاهیر آمده است) در کتاب غالب آمده: خراج فقط اختصاص به ضریبه زمین دارد، چنانکه در مفردات بحث شده است و خراج اراضی بر دو نوع است: اول: خراج مقاسمه و آن جزء معینی است از خراج که امام مقدار آنرا معین میکند، مقدار آن ربع و ثلث و امثال آن میباشد و چون این مقدار نصف خراج باشد آن دیگر مافوق طاقت است. دوم: خراج موظف که آنرا خراج وظیفه و مواظفه نیز میگویند و آن مقدار معینی است از نقد و طعام که بر حسب تعیین امام معین میشود، چنانکه عمر بر سواد عراق نسبت بهر جریب صاعی از گندم و جو و یک درهم معین کرد. بنابر آنچه در جامع الرموز در کتاب زکوه آمده است و صاحب کتاب فتح القدیرآرد: حقیقت خراج، خراج زمین است، زیرا وقتی که خراج را یاد کنیم خراج زمین از آن متبادر بذهن میشود نه جزیه مگر بطور مقید. چه درباره ٔ جزیه همواره میگویند: خراج الرأس و همین تقیید علامت مجاز است. اما در جامع الرموز آمده: جزیه خراج و خراج الراس هر دو نامیده شده و این مطلب صریح است در جواز اطلاق خراج بر جزیه بدون تقیید.
- خراج الرأس، رجوع به خراج سر و جزیه شود.
- خراج سر، پول سری و پولی که در سرشماری از رعایا گیرند. جزیه.خراج الراس. (از ناظم الاطباء).
- خراج مال، مالیات دیوان. (از ناظم الاطباء).
- خراج مصر، بوسه. (از ناظم الاطباء).
- خراج مقاسمه. رجوع به خراج اراضی شود.
- خراج مواظفه. رجوع به خراج اراضی شود.
- خراج موظف. رجوع به خراج اراضی شود.
- خراج وظیفه. رجوع به خراج اراضی شود.

خراج. [خ َرْ را] (ع ص) کسی که بسیار خرج کند. (از ناظم الاطباء). در تداول فارسی آنکه بسیار خرج کند. (یادداشت بخط مؤلف). بسیار خرج کننده. || بادهش. باکرم. کریم. (از ناظم الاطباء). || زیرک. (منتهی الارب). منه: رجل خراج ولاج، بسیار زیرک و حیله گر.

خراج. [خ ُ] (ع اِ) ریش. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). ج، خُراجات. || ریش هزارچشمه، معرب خُورَه. (یادداشت بخط مؤلف). در کشاف اصطلاحات الفنون آمده: خراج در اصطلاح جمهور طبیبان، آن ورمی است که در جمع مده پیش آید؛ اعم از آنکه حاره باشد یا بارده. ولی از پزشکان گروهی بر آنند که خراج مخصوص اورام حاره است که در جمع مده پیش آید نه اورام بارده و علامه را نیز نظیر همین است. مولانا نفیسی میگوید: خراج ورم حار بزرگی است که بداخل موضعی است و به آن ماده و قیح میریزد (چنانکه در بحر الجواهر آمده است). و اما مده بنابر قولی همان قیح و چرک است و بنابر قول دیگر بین آن دوفرق است، چنانکه در جای خود گفته شده است. در موجز آمده است: فرق بین خراج با دبیله آن است که دبیله ورمی است که در درون کانون چرکی است و اما خراج علاوه بر اینها حار نیز میباشد. پس اگر با ورم گرمی و ضربان بسیار دیده شد و در زیر انگشتان فرورفتگی حاصل آید آن خراج است و محل ماده نیز بدین طریق شناخته میشود که چون فشار بر ورم وارد آمد شی ٔ متحرکی بوسیله ٔ انگشت دیگر که در تحت آن قرار دارد، حس میشود و بجایگاهی خالی میل کند و آماسی و خراجی تولد کند تا رنج بعضوی دیگر اندرآید و بگذرد و پاک شود: طبیبان هر آماسی را که ریم کند، خراج گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).

خراج. [خ َ] (ع اِ فعل) یعنی بیرون کنید و این کلمه را در بازی خریج گویند. رجوع به خریج در این لغت نامه شود. (از ناظم الاطباء).

خراج. [خ َ / خ ُ] (ع اِ) باج. ج، اخرجه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- امثال:
الخراج بالضمان، این قول پیغمبر است و مقصود آن است که مکسوبه ٔ غلام برای مشتری است بدان جهت غلام در ضمان اوست و صورتش آن است که شخصی غلامی خرید کرده مدتی بکار تجارت دارد وبعد از آن در وی عیبی بیند که فروشنده بر وی پنهان کرده، در این صورت مشتری را رد غلام است بر بایع و بایع را رد ثمن بر مشتری و مکسوبه ٔ غلام برای مشتری بوداگر هلاک شدی از مال مشتری هلاک شدی. (از ناظم الاطباء). خراج هایی که دولتهای مسلمان عثمانی و صفویه از زمینها میگرفتند و مورد توجه علمای آن عصر قرار گرفت وجنبه ٔ سیاسی آن که از اختلاف دو دولت ناشی شده بود، موجب بروز اختلافاتی میان علمای شیعه ٔ ساکن عراق (عثمانی) و ایران گردید. شیخ کرکی و بحرینی هر یک رساله هایی چند بر ضد یکدیگر در این مورد نوشته اند که اکثر آنها چاپ شده است. رجوع به حرف خ الذریعه شود.


ریزه

ریزه. [زَ / زِ] (ص، اِ) پارچه. قطعه. خرده. خرده ٔ کوچک از هر چیزی. (ناظم الاطباء). خرد. (شعوری ج 2 ص 20). صغیر.سخت خرد. بسیار ریز. (یادداشت مؤلف). هرچه در غایت خردی بود. (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری):
و آن کوه بلند کآبناک است
جمعآمده ریزه های خاک است.
نظامی.
خوانده بجان ریزه ٔ اندیشناک
ابجد نه مکتب از این لوح خاک.
نظامی.
اگر زبان مرا روزگار دربندد
به عشق در سخن آیند ریزه های عظام.
سعدی
- آبگینه ریزه، خرده شیشه:
عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد
بس که سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم.
سعدی.
- ریزه دندان، خرددندان. که دندانهای خرد دارد. (یادداشت مؤلف).
- ریزه ٔ سیمین، ستارگان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). کنایه از ستارگان. (برهان) (از انجمن آرا). کوکب. (آنندراج):
قرصه ٔ زر شد نهان در سفره ٔ لعل شفق
ریزه ٔ سیمین به روی سبز خوان آمد پدید.
خواجه عمید لومکی (از انجمن آرا).
- ریزه شدن، خرد شدن. (ناظم الاطباء). به قطعات و تکه های کوچک درآمدن. خرد شدن به پاره های کوچک. (از یادداشت مؤلف):
که چون سرمه گردد سر و گردنش
شود استخوان ریزه اندر تنش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبو
تا مِرَد پیری به پیش او مِرَد سیصد کلوک.
عسجدی.
- ریزه کردن، خردخرد کردن. قطعه قطعه کردن. تفتیت. (از یادداشت مؤلف):
به شمشیر تنشان همه ریزه کرد
سرانشان ببرید و بر نیزه کرد.
اسدی.
- ریزه میزه، زن که جثه و همه اعضاء خرد و مطبوع دارد. (یادداشت مؤلف).
- ریزه نقش، آنکه اجزای روی و بدن همه نازک و لطیف وکوچک دارد. خردجثه. (یادداشت مؤلف).
- زمین ریزه، ذره ٔ خاکی. ریزه ای از خاک زمین:
گر توزمین ریزه چو خورشید و ماه
پای نهی بر فلک از قدر و جاه.
نظامی.
- سنگریزه، پاره های بسیار خرد و کوچک سنگ. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ماده ٔ سنگریزه شود.
- عرق ریزه، کنایه از گلاب. (از یادداشت مؤلف).
- قطره ریزه، قطره های خرد باران:
همت چو هست باک ز بذل قلیل نیست
ابری که قطره ریزه فشاند بخیل نیست.
کاشف شیرازی.
|| بیخته. آنچه فروریزد از غربال و الک و پرویزن گاه بیختن که معنی دیگر (بسیار خرد) نیز از همین معنی است. (یادداشت مؤلف):
سپهر برشده پرویزنی است خون افشان
که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است.
حافظ.
|| پاره های ریز و خرد غذا و گیاه که برچینند و تغذیه کنند. پاره های خرد نان. (از یادداشت مؤلف):
ای ریزه ٔ روزی تو بوده
از ریزش ریسمان مادر.
خاقانی.
من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه
چون سگان کوی خویشم ریزه ٔ خوانی دهی.
عطار.
مرغ ازپی نان خوردن او ریزه نچیدی. (گلستان سعدی).
- نان ریزه، ریزه ٔ نان. قطعات خرد از نان:
بس مور کو به بردن نان ریزه ای ز راه
پی سوده ٔ کسان شود و جان زیان کند.
خاقانی.
|| هر چیز که در غایت خردی و کوچکی باشد از حیوان ونبات و جماد. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || کودک. (شرفنامه ٔ منیری). بچه از هر حیوانی. (ناظم الاطباء). || خار و خاشاک خرد. (آنندراج). || آنچه زرگران سیم و زر گداخته در وی ریزند. (آنندراج). || ریز. مقابل درشت (درخط و قلم). (از یادداشت مؤلف).
- خط ریزه، خط ریز. مقابل خط درشت. (یادداشت مؤلف):
آن خط ریزه گرد بناگوش روشنش
گویی نبشته اند به خون دل منش.
سوزنی.
- ریزه سرایی، نغمه سرایی. (آنندراج) (غیاث اللغات). زمزمه. ریزه خوانی. (ناظم الاطباء):
برداشته بلبل ز پی ریزه سرایی
چیزی که برآمد ز تراش سخن ما.
نعمت جان عالی (از آنندراج).
|| تراشه. پاره. رقعه. (ناظم الاطباء). چیزی که از شکستن چیزی بریزد. (آنندراج): قراضه. ریزه ٔ زر. (دهار):
اگر چه زر به مهر افزون عیار است
قراضه ریزه ها هم در شمار است.
نظامی.
- ریزه ٔ قلم، تراشه ٔ قلم. (آنندراج). عامه ٔ قدما معتقد بودند که پراکندن تراشه ٔ قلم زیر دست و پا موجب نکبت می شود:
هر جا که هست شعر غم و محنت آورد
این ریزه ٔ قلم همه جا نکبت آورد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- ریزه ٔ مقراض، ریزه هایی که در بریدن از دم مقراض افتد. (آنندراج):
پیراهن گل ریزه ٔمقراض قبایی است
کز روز ازل بر قد حسن تو بریدند.
نجفقلی بیگ والی (از آنندراج).
|| چیز بی قدر و قیمت. || پول کوچک. || تخم مرغ بهم مخلوط کرده ٔ برشته. || نوعی از خروس. || شاگرد بنا که نصف و یا ثلث مزد بنا را می گیرد. (ناظم الاطباء).

فرهنگ فارسی هوشیار

ریزه ریزه

پاره پاره، ذره ذره

عربی به فارسی

خراج

ورم چرکی , ماده , دمل , ابسه , دنبل

معادل ابجد

ریزه های طلا، خراج

1082

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری